منصوریان: قسم حضرت عباس را قبول کنم یا دم خروستان را/ هوادار واقعی فولاد دردسر درست نمیکند
تاریخ انتشار: ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۷۷۷۹۸۴۸
علیرضا منصوریان، سرمربی فولاد بعد از بازی تیمش برابر آلومینیوم گفت: به ارباب جراید و رسانه خسته نباشید میگویم. یک سال پر تلاطم در فوتبال ما بود. بالاخره در مسیر زندگی ورزشی، شما همیشه در کنار ما بودید و در مسیری که ما به فوتبال شناخته شویم قدیمیهای شما و حالا هم شما برای جوانان ما خیلی زحمت میکشید.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
وی ادامه داد: خوشحالم که تیمم با صلابت لیگ را تمام کرد. لیاقت فولاد در جدول مسابقات هفتم نیست. میدانم که این تیم قبل از شروع سال برای کسب سهمیه بسته شده بود. میدانم قبل از من دوستان زحمتشان را کشیدند و بقیه زحمت گردن من افتاد. خیلی خوشحالیم که در مجموعه خوب و با امکانات فولاد هستیم. خسته نباشید میگویم و تشکر میکنم از تیم پزشکی، تیم ماساژورها، دکتر مرادی و تیم تدارکات و مسئولین جراید آقایان ابراهیمی، احیایی و مجموعه عکاسان. از اعضای هیئت مدیرع هم تشکر میکنم. "
منصوریان در ادامه گفت: من تقریبا ۱۰ بازی اینجا بودم. در این مدت خیلی یاد گرفتم و توانستیم فعالیتهای خیلی خوبی را انجام دهیم و از بچهها هم تشکر میکنم. اگر به طور اصولی به فوتبال نگاه کنیم ما نتیجه هفتم را داریم و بالاتر از آن هم نمیتوانستیم باشیم. در جریان بازی بچهها زحمتشان را کشیدند، اما دو غفلت کردند. ما میتوانستیم بعد از ٢-٠ گل سوم و چهارم را بزنیم. بعد از بازی در رختکن به بچهها گفتم که خدا و بعد فوتبال یک درس بزرگ به شما داد. ٢-٠ بدترین نتیجه است. شما روی ۱-۰ میتوانید برنامه ریزی کنید، اما روی ۲-٠ نه، چون مجبوری جان فشان بازی کنی.
وی گفت: ما هر کاری که میخواستیم انجام دادیم. از شروع نیمه اول که حریف عقب رفت. حتی وقفههایی هم در بازی به وجود آوردند و ما ناراحت نمیشویم. ما یک مسیری را میرویم و آن را سال آینده پر فشار دنبال میکنیم. ما بعد از ٢-٢ هم خیلی شانس برای گل داشتیم. از تک تک بچهها تشکر کردم. دوستان خبرنگاران بدانید که فولاد با یک هزینه سنگین البته نه نسبت به سه تیم اول استقلال، پرسپولیس و سپاهان، پا به مسابقات گذاشت. فکر نمیکنم که هیچ مربیای خودش پای کوره رفته باشد. چون افتخار میکنم پدرم با کارگری شروع کرد و با سرپرستی تمام کرد. رفتم این را هم به بچهها گفتم. مجموعه فولاد و سهامداران زحمت میکشند. این تیم به نوعی افتخار خوزستان و تیم چهارم کشور در نتایج است.
منصوریان در ادامه اظهار داشت: از هواداران مان آنهایی که روبروی من سمت راست هستند دستشان را میبوسم، آنهایی که پشت من هستند دستشان را میبوسم. آنهایی که سمت چپ با بنر میآیند هوادار نیستند و من اینها را هوادار فولاد نمیدانم. اینها اگر هوادار فولاد باشند عقل میکنند روز بازی با آلومینیوم دردسر برای تیم درست نمیکنند. اگر با من مشکلی دارند اجازه دهند فصل که تمام میشود، بروید با باشگاه صحبت کنید. یک بنر دارند که کهنه هم شده است، حداقل بنر را عوض کنید کثیف هم شده بود. یک بنر میآورید، یک گوشه پنجاه نفر، بعد نماینده هایتان میآیند سر تمرین با من سلفی میگیرند.
سرمربی فولاد تصریح کرد: با تمام احترام قسم حضرت عباستان را باور کنیم یا دم خروستان را. روبرو سمت چپ که یواش یواش هم میرفتند چپتر و من احساس میکنم وسطیها میخواستند دنگشان را جدا کنند. روبروییها که دستشان را میبوسم فولادی بودند. آنهایی که میآیند در خیابان من را میبینند. اما آنهایی که آن گوشه مینشینند همان جا بمانند. نه که فقط من، بیایید ببینید در رختکن راجع به شما چه میگویند. اگر بازیکنانم از شما دفاع کنند دلم نمیسوزند. بازیکنان من خیلی شما را بی ارزش میدانند. مجموعه من، تدارکات من، پزشکان من و همه اصلا شما را نمیبینند. به خاک پدرم شما که اصلا پنجاه نفر هستید، ما در استادیوم ١٢٠ هزار نفری مربیگری کردیم. بعد میگویید ما فولادی هستیم، من نمیدانم کدام فولاد، مگر فولاد دیگری جز فولاد نوین اینجاست. آن فولاد را اگر میخواهید تشویق کنید اشتباه آمده آید. آدرس را لیدرها به آن بدهند شاید اشتباه میآیند.
وی ادامه داد: هر دفعه با چه اعتماد به نفسی هم دارند. یک بنر میآوردند. بنر را هم دفعه بعد بشوئید، کثیف شده است. میآیید اینجا با شعار مربی خارجی، مربی خارجی. من میدانم پشتش چیست. در هر صورت همه هوادارن که عاشق این تیم هستند امروز از بقیه تفکیک شدند. من منصوریان با آن سابقه از سال ١٣٧٠ دارم جلوی آقا سیاوش بختیاری زاده و آقا کوروش و خدریان و علی فرتوت و برادران سه لفته و... هستم.
سرمربی فولاد گفت: میخواهم به آنهایی که آن کنج مینشینند بگویم بچههای ما شما را قبول ندارند نه فقط منصوریان. بیایید ببینید در مورد شما چه میگویند. این را حلقه گوشتان کنید، فولاد اینور است. ما هم میدانیم که آنها طرفدار آلومینیوم بودند، دفعه قبل نساجی و قبل پیکان و ملوان و... بودند. آنها دنگشان از ما سواست. اگر در مورد روبروییها میگویید من امانت دارشان هستم و برایشان میجنگم. افتخار میکنم که برایشان میجنگم. دیروز هم اولین باشگاه بعد از ذوب آهن بود که یک پیراهن خوشگل به ما دادند و افتخار دادند و پشتش ١٠ منصوریان را نوشتند. هواداران واقعی فولاد اینها هستند که بعضی هایشان هم اینجا حضور دارند. اینها تاج سرند. یک عده از هواداران حریف این کنج مینشینند، یک عده آن کنج حالا یک بنر هم میآورند. واقعا هیچ ضربهای به تیم نمیتوانند بزنند. من تیمم را از لحاظ روانشناسی، چون رشته تحصیلی خودم هم هست طوری پیش میبرم که از پشت عینکشان آنها را دشمنشان میبینند. "
منصوریان در پایان درباره ماندن صنعت نفت آبادان در لیگ که گفت: من واقعا در عین حال که لب خط مربیگری میکردم نتیجه صنعت را هم میپرسیدم. واقعا خوزستان بدون سه سهمیه آسیب است. در تست ١٣ سال ما ٢۵٠٠ نفر آمدند تست دادند. هر رده ٢٠٠٠ نفر میآیند و اگر از هر رده ٢٠ بازیکن خوب در بیاوریم میشود ۶٠ تا. اینجا گنج فوتبال ایران است و بعد بوشهر و بعد نوار شمالی کشورمان. خدارا شکر میکنم که صنعت نفت عزیز با عبدالله ویسی نتیجه گرفت. کسی که همین جا آسیب خورد. او هنرنمایی کرد و خوشحالم، چون حیف است آبادان و خوزستان خنده از لبش بیفتد. مردم خوزستان مهمان نواز و دوست داشتنی هستند. وقتی ما را در خیابان میبینند به زور میخواهند به خانه ببرند و قلیه بدهند.
باشگاه خبرنگاران جوان ورزشی فوتبال و فوتسالمنبع: باشگاه خبرنگاران
کلیدواژه: فولاد آلومینیوم اراک لیگ برتر فوتبال
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۷۷۹۸۴۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!
داستان کوتاه
مریم رحمَنی
یک چیز سنگینی پرت شد توی حیاط. درست زیر پنجرهی اتاق خواب. از خواب پریدم و اولش فکر کردم خوابی دیدهام.مثل وقتهایی که خواب میبینم و بلافاصله بعد از بیدار شدن دنیای خواب و بیداری را نمیتوانم از هم تفکیک کنم.
پردهی پنجره را کنار زدم و توی تاریکی مطلق حیاط هیچ چیز ندیدم. بیاختیار دست کشیدم به تشک تخت و دستم که به جسم گرم جمشید خورد، بی که برگردم و نگاهش کنم، پتو را کشیدم تا زیر چانهام و سعی کردم دوباره بخوابم. چشمهایم بسته نمیشد و مدام تصویر مردی قوی هیکل میآمد جلوی چشمم که با نقاب مشکی و چاقوی تیز توی دستش بالای سر من و جمشيد ایستاده و... . هی چشمهایم را باز میکردم و سعی میکردم با تکان خوردن جمشيد را بیدار کنم، اما حالا بعد از گذشت یازده سال دیگر فهميده بودم این شکل خروپف کردن پشت سرش خواب عمیقی است که با این تکانها، حتی با افتادن احتمالا یک هیکل درشت مردانه توی حیاط نمیشود بیدارش کرد.
نور چراغ توی حیاط هی خاموش و روشن میشد و داشتم فکر میکردم کاش برای عوض کردنش بیشتر پافشاری کرده بودم یا لااقل خودم میرفتم یک لامپ میخریدم و خودم عوضش میکردم، حالا مگر عوض کردن یک لامپ چقدر کار دارد که من این چیزها را بیاندازم گردن جمشید و او هم هربار با گفتن جملهی "چقدر جدیدا حساس شدی"، از زیرش شانه خالی کند و مثلا بگوید فعلا که نور دارد!
لای پنجره باز بود و سوز تندی میآمد توی اتاق که برای هوای اردیبهشت ماه زیادی سرد بود. بالاپوشم را از روی پشتی صندلی برداشتم و انداختم روی دوشم.
برگهای درخت اکالیپتوس توی خیابان که نصفش کشیده شده بود توی حیاط خانهی ما، همینطور داشتند تکان میخوردند و یک صدای خشخش ریزی توی هوا میرقصید.
بوی دود سیگار از کنار بینیام رد شد و بیهوا سرم را بالا گرفتم و دنبال ماه توی آسمان گشتم. در هوای آلودهی مرکز شهر و وسط اینهمه شلوغی کمتر پیش میآید ماه را گوشهای از آسمان ببینم. با زن همسایهی طبقهی بالا که آمده بود دم پنجره و سیگار میکشید چشم تو چشم شدم. سرم را به علامت سلام تکان دادم و بالاپوشم را از دو طرف هی کشیدم فقط برای اینکه کاری کرده باشم. چون آنقدرها که تصور میکردم باد سردی نمیوزید.
-شما هم خوابتون نمیاد؟
- یه صدایی از توی حیاط شنیدم، اومدم پیاش!
همزمان گوش تیز کردم که صداهای اطرافم را بهخاطر بسپارم.
- من هیچ صدایی نشنیدم!
-مطمئنید؟ صدای وحشتناک افتادن یه چیزی از پشت بوم بود.
کلمهی پشت بام در لحظه روی زبانم چرخید وگرنه اصلا چه میدانستم آن "چیز" احتمالا سنگین از کجا افتاده روی زمين.
به شازده کوچولو فکر کردم و دوباره فکر کردم آن صدا برای شازده کوچولو بودن زیادی بزرگ بود.
زن گفت: چای یا قهوه میخورید؟
گفتم: این موقع شب نه! خوابم میپرد و تا صبح باید داستانسرایی کنم!
از حرف خودم خندیدم و گمان کردم حرف بامزهای زدهام، چهرهی بیتفاوت زن از آن فاصله و زیر نور کم رمق ماهی که اصلا نمیدانستم کجاست خندهام را جمع کرد و دوباره بالاپوشم را از دو طرف کشیدم به خودم.
زن گفت: شبها خیلی طولانیاند.
و دیدم که سیگار دیگری روشن کرد. روی نیمکت کهنهی وسط حیاط نشستم تا راحتتر بتوانم به حرفهایش گوش کنم. گردنم درد گرفته بود.
-شاید بهتر باشد از اول غروب دیگر چای یا قهوه نخورید!
-پس چکار کنم؟
- من و همسرم فیلم میبینیم. گاهی بازی میکنیم. منچ و مارپله.
دوباره خندیدم و دوباره خندهام را و بالاپوشم را جمع کردم.
- فیلمهای توی خیابان را هر روز میبینم. فیلم زندگی خودم را هرشب مرور میکنم. فیلم به چه کارم میآید.
داشت لابلای برگهای اکالیپتوس دنبال چیزی میگشت.
- ها... بیا... اومد بالاخره
-چی اومد؟
-ماه! خودتم داشتی دنبالش میگشتی.
از روی نیمکت بلند شدم و آمدم نزدیک ساختمان روی پنجهی پا و دیدمش. عینکم را نزده بودم و چیزی که میدیدم مجموعهای ابری از نور زرد بود. خب همین هم غنیمت بود. اینکه من درست نمیدیدمش دلیل بر درست نبودنش نبود.
-قشنگه.. نه؟
-خیلی
-فکر کن یه چیز گرد خیلی بزرگ وسط آسمون همینجور معلق وایساده، خود تو هم روی یه چیز گرد خیلی بزرگِ معلق وایسادی! اون تو رو نگاه میکنه، تو اونو.
صدای گوشخراش یک موتور سیکلت برای چند لحظه ارتباط کلامی ما را قطع کرد.
دستم را گذاشتم پشت گردنم و پرسیدم: شما صدای افتادن چیزی را از آسمان نشنیدید؟
- شاید شازده کوچولو بوده و با صدای بلندی خندید. آنقدر صدای خندهاش بلند شد که فکر کردم حتما جمشيد از خواب می پرد.
-برای صدای شازدهکوچولو زیادی بزرگ بود آخه
-گفتی قهوه نمیخوری؟
حتی منتظر جوابم نماند. پنجره را بست و چراغ را خاموش کرد.
یک برگ اکالیپتوس از روی زمين برداشتم و با دستم خردش کردم. بوی عجيبی دارد و هربار که همچین بوهایی به هم میخورد تصمیمهای عجیبی برای خانهداری میگیرم. مثلا اینکه چند برگ ازش بچینم و ببرم خانه و شبها دمنوشهای خوشمزه درست کنم. یا اینکه فردا عصر حتما کیک هویج درست میکنم و برای همسایهی طبقهی بالا میبرم و باهاش دوست میشوم. یا از این به بعد حتما توی قوری چای عناب میریزم.
برگها را از توی دستم ریختم کف حیاط.
توی آشپزخانه صدای سوت کتری بلند شد. جمشيد با قیافهی یک قاتل فراری نشسته بود پشت میز و یک صدای ممتد زشت را با جعبهی خالی کبریت در میآورد و هی زیر لب میگفت انگار یه دسته غاز وحشی حمله کردن تو اتاق خواب! صدای کشیده شدن پایهی صندلی از جایم پراند و جمشيد درست روی لبهی درگاهی آشپزخانه رویش را بهسمتم برگرداند و گفت: یادته گفته بودی وقتی بچه بودی یه دسته غاز وحشی از وسط کوچهتون رد شدن و تو ترسیدی؟
گفتم آره. اولینبار بود که یکی از بچههای کوچه داشت ماجرای قتل اميرکبير توی حمام فین رو تعریف میکرد.
- و تو فکر کردی قاتلهای امیرکبیر حمله کردن!
قهقهه زد و محکم خورد به در آشپزخانه. از صدای کوبیده شدن در به دیوار تکان سختی خوردم و پشت گردنم تیر کشید.
بعد خودش را جمع کرد و صورتش را جدی کرد و گفت:
-حق داشتی! حملهی غازهای وحشی خیلی ترسناکه!
قوطی نسکافه و جعبهی چای کیسهای کنار هم و هر دستم روی یکیشان.
یا باید چای میخوردم یا یک قهوهی فوری.